گمشده

:( دلـ نوشتهـ هآیـ مَنـ :(

تـــهـــنـــآییــ هآیـمـ

صفحه اصلي | عناوين مطالب | تماس با من | پروفايل | قالب وبلاگ



گمشده

کنارساحل رساند.پسری کنار دریا مشغول ماهیگیری بود که دختر مدهوش را دید. نزدیک آمد،دید که دختر آرام آرام نفس می کشید.اورا به بیمارستان رساند... .

 دختر یک هفته درکما بود. پسربه دنبال خانواده ی دختر می گشت تا شاید نام ونشانی از او یابد. کس وکارش کیست و... . بعد از یک هفته دختر به هوش آمد.اما افسوس ... افسوس... هیچ یادش نمی آمد،حتی نام خود را هم به یاد نمی آورد. پزشکان گفته بودند به دلیل خوردن ضربه ای به سرش حافظه اش را از دست داده است وشاید همین گونه بماند.

پرستاری که مکرر از او آزمایش می گرفت به پسر گفته بود که این دختر بارداراست . پس از چند روز اورا از بیمارستان مرخص کرد. دختر جایی را نداشت ،حافظه اش را هم که از دست داده وفارسی زبان بود.پسراورا به اردو گاه یونان برد. دختر نمی دانست برای چه او که فارسی زبان است باید دریونان باشد؟!اصلا کس و کارش که هستند؟!اهل کجاست؟!!!!این سولات درذهنش بود و روزها می گذشت...تا پسرش به دنیا آمد وکمی از تنهایی در آمد. اما باز برایش سوال بود که پدر این پسر کیست؟ روزها و سالها گذشت و اوهیچ به یاد نیاورد. پسرش بزرگ شده بود وآنها مقیم یونان شدند.

روزی با پسرش برای تفریح به ساحل رفتند.مادرپسرش راصدا زد وگفت:کیا،بریم ماهی بگیریم. پسر با پانیذا که نام جدید مادرش بود رفتند کنار دریا، پانیذا مات و مبهوت به دریا نگاه می کرد صحنه هایی از بودن در قایق دریک شب تاریک وطوفانی را به یاد می آورد. سرش گیج رفت وروی زمین افتاد. کیا دست مادرش را گرفت گفت مامی چی شد؟! پانیذا گفت:کیا جان،صحنه هایی از بودن در یک قایق در وسط دریا ،شبی تاریک وطوفانی،شبی که صدای صاعقه گوش فلک را کر می کرد به یاد آوردم وخود را دیدم که دردریا افتاده ونام مردی را صدا می زدم یادم نمی آید نامش چه بود؟! کیا گفت مامی اینها نشانه ی خوبی است ،می خواهی بریم پیش دکتر؟! پانیذا گفت:نه عزیزم،حالم خوبه نیازی به دکتر ندارم.

هر روز صحنه هایی از همان شب شوم به یاد می آورد،شب ها همان صحنه ها را درخواب می دید. کیا مادرش را به دکتر برد. دکتر گفت:البته البته این نشانه های خوبی است،شاید دارد حافظه اش را به یاد می آورد. کیا خوشحال شد . دکتر گفت:باید محیط آرامی برایش فراهم کنید دربهبود یافتن حالش مؤثر است. دوباره درخواب دید آن شب تاریک وطوفانی را که سوار بر قایقی بود از قایق در آب افتاد و دست و پا می زد و کمک می خواست، و آن مرد که فهمید همسرش بود فریاد می زد و نامش را صدا می زد و می گفت: کوثر... کوثر... کوثر... کجایی؟!! کجایی؟!! او هم صدا میزد ولی کسی صدایش را نمی شنید، در زیر آب بود نگاهش کم کم تار می شد در خواب خودش را روی آب می دید گمان کرد که مرده است. ترسید از خواب بیدار شد،مضطرب بود. کیا برای مادرش آب آورد وگفت :چی شده مامی ؟! باز هم آن صحنه ها را دیدی؟! پانیذا گفت:بله پسرم، همه چیز یادم آمد! اسم من کوثر است،همسرم...،به کیا نگاه کرد وگفت :پدرت را می گویم،نامش کسری است.ما دختر دایی،پسر عمه هستیم،خیلی همدیگر را دوست داشتیم.نمی دانم در این بیست سال چه اتفاقاتی افتاده است؟!پدرت زنده است یا مرده؟! اشک در چشمانش حلقه زدوبغض گلویش را گرفت.

ما،در ایران زندگی می کردیم،ولی کسری دوست داشت درلندن زندگی کند.سربازی نرفته بود وبه همین دلیل از راه قانونی نمی شد،باید از راه غیر قانونی می رفت خیلی پول خرج کرد تا به آرزویش برسد.تازه ازدواج کرده بودیم من مخالف بودم وراضی نمی شدم که از خانواده ام جدا شوم ولی خیلی اصرار کرد،می گفت باید برای مؤفقیتمان برویم.از او اصرار و از من انکار... آنقدر اصرار کرد تا من راضی شدم. خیلی برایم سخت بود من دختری هجده ساله بودم،تحمل این همه دربه دری را نداشتم،از راه غیر قانونی رفتیم.شب ها بیدار می بودیم واز هر دشت و کوه وجنگل می رفتیم تاروزگار به آن شب شوم رسید.باید از دریا با قایق دردل شب رد می شدیم،آن شب دریا طوفانی بود.راهنمای ما گفت:امشب دریا طوفانی است وبرای عبور مناسب نمی باشد.کسری با او جر وبحث می کرد ومی گفت ما امشب می رویم ،هرکه می خواهد با ما بیاید،که همه مؤافقت کردند و راهنمایمان هم راضی شد.آن شب وآن اتفاقات... . کیا گفت:مامی کمی از پدر برایم بگو. پانیذا(کوثر)گفت:پدرت مردی خوش سیما ومهربان بود.اوایل جوانی اش در سن بیست وسه سالگی با من ازدواج کرد ،دانشگاه در رشته ی داروسازی تحصیل می کرد.به ایران برای ادامه ی تحصیلاتش علاقه ای نداشت. کیا به مادرش گفت :می خواهی به دنبالش برویم؟کوثر گفت:نمی دانم کجا هستند؟! کیا: خب،از ایران شروع می کنیم. خانه ی قدیمیتان را به یاد دارید؟ چند ثانیه سکوت کرد وگفت:شاید آنجا برویم به یاد آورم.کیا: شاید!!! خب امتحانش که ضرری ندارد. حالا میرویم ببینیم خدا چه می خواهد. کیا برای خود و مادرش ویزا گرفت،به ایران رفتند.به همان محل و خانه ی قدیمی... .

به کوچه ها نگاه می کرد،خاطرات آن دوران را به یاد می آورد،همه چیز تغییر کرده بود.پشت در خانه ایستاد،در زد.دخترکی در را باز کرد!کوثرنگاهش به خانه افتاد،هنوز حوضچه وسط حیاط بود.وقتی بچه بود با کسری در حیاط بازی می کرد که کسری او را ترساند و در آب افتاد.لبخند مهمان لبانش شد. کوثر به دختر گفت:اسمت چیه کوچولو؟ گفت:کوثر.پانیذا (کوثر) گفت:اسم بابات چیه؟ گفت:علی. پانیذا (کوثر): علی؟! فامیلیتون چیه؟! دخترک:خسروی. کوثر :خسروی؟! به کیا نگاه کرد وگفت :خودشونن، علی داداشمه. درحالی که گریه می کرد به دخترک گفت :باباتو صدا می زنی؟ علی دم در آمد وکوثر را دید،کوثر درحالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت:داداش علی چه قدر بزرگ شدی!منو شناختی ؟ من کوثرم ،خواهرت. علی با تعجب گفت :کوثر؟! دستپاچه شد وگفت:مادر جان ... مادر جان... بیا ببین کی اومده ؟! به کوثر رو کرد وگفت:بیا داخل.کوثر داخل حیاط رفت روی تخت در حیاط مادری که چشمانش را به در دوخته بود و منتظر دخترش بود نشسته، کوثر کنار مادر نشست دست مادر را بوسید.مادر نگاهش به در بود، کوثر گفت: مادر جان ،این همه چشم انتظاری بس است،دخترت،کوثرت اومده. مادر دختر را بغل زد و گفت :خوش اومدی دخترم . من می دونستم آخرش میای. علی با تعجب گفت: خدایا دارم چی می بینم؟!!!! مامان حرف زد... حرف زد...!!!!! کوثر باور می کنی از اون وقت که گم شدی مامان تا حالا حرف نزده بود . خدایا شکرت... خدایا شکر. علی کنار مادر نشست ودستش را بوسید ،مادر او را در آغوش گرمش گرفت. دوباره علی خدا را شکر کرد وهرسه از خوشحالی گریه کردند. کوثر به علی گفت :پدر کجاست؟ علی سرش را پایین انداخت وحرفی نزد و آرام آرام می گریست.

کوثر گفت:اتفاقی برای بابا افتاده؟! شدت گریه ی علی بیشتر شد. کوثر که فهمید چه اتفاقی برای پدرش افتاده گریست. کوثر بعد از کمی استراحت همه چیز را به آنها گفت. آنها به کوثر گفتند:کسری به لندن رفته.پس از مدتی کوثر وکیا به لندن رفتند. کوثر می دانست که کسری با خانواده اش در آنجا زندگی می کند.با دشواری بسیار ،پرس و جوی فراوان ،پس از چند روز بودن در لندن بالاخره خانه ی کسری را یافت. روزی به خانه ی آنها رفت ،هیچ کسی در خانه نبود خدمتکارشان در را باز کرد.کوثر وکیا به خانه رفتند وگفتند که ما ازآشنایان کسری هستیم. پس از چند ساعت کسری و مادر و پدرش به خانه آمدند. خدمتکار از بودن یک خانم وآقا در خانه به آنها اطلاع داد،کسری جلو آمد وگفت :شما با ما کاری دارید؟ کوثر که به عکس ازدواج خود وکسری نگاه می کرد گفت: کسری نمی خواد خارجی حرف بزنی من ایرانی هستم.صورتش را چرخاند و به هم نگاه کردند.اشک در چشمان هردو حلقه زد، کسری با صدای لرزان گفت:کو... کوثر؟؟؟!!!! کسری که بعد از آن اتفاق قلبش بیمار شده بود دستش را روی قلبش گرفت و روی زمین افتاد. همه بسوی او دویدند واو را به بیمارستان بردند. پس از چند ساعت که حال کسری کمی بهتر شد کوثر و کیا به اتاقش رفتند هر سه از خوشحالی گریه می کردند.

کوثر گفت:این پسرمون کیا ست.کیا کنار تخت پدر رفت و او را در بغل گرفت ،دستش را بوسید. پدربزگ و مادربزرگش وارد اتاق شدند وکوثر شروع کرد به گفتن ماجرا... . بعد از این که حرف های کوثر تمام شد کسری شروع کرد به حرف زدن:آن شب شوم ما همه به دنبالت گشتیم،چند روز به دنبالت بودیم اما پیدایت نکردیم. وقتی که از پیدا کردنت نا امید شدم به دایی و زن دایی اطلاع دادم. دایی که با شنیدن این خبر سکته زد و از دنیا رفت. کسری ادامه داد: کوثر منو می بخشی؟ من خیلی به تو مدیونم، همه ی این سختی هایی که کشیدی بخاطر من است. هر دو گریه کردند،این اشک ،اشک شوق بود. مقیم لندن شدند و کوثر با کمک های کسری مادرش را به لندن آورد وپس از آن همه سختی سالهای خوشی را با هم گذراندند. روز های سخت می گذرد اما یاد وخاطرش درذهن می ماند. پایان

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, ساعت 13:25 توسط سایانا